دستاموگرفت وگفت:
چقدردستات تغییرکرده..
خودم وکنترل کردم وتودلم گفتم:
بی معرفت!!!
دستای من تغییرنکرده...
دستای توبه دستای اون عادت کرده...
گاهی کسی را دوست داریم اما او نمیفهمد
گاهی کسی ما را دوست دارد اما ما نمیفهمیم
خلاصه یه مشت نفهم دور هم جمع شدیم تشکیل اجتماع دادیم !
حكايت من حكايت كسي است كه
عاشق دريا بود اما قايق نداشت،
دلباخته سفر بود اما همسفر نداشت،
زجر كشيد اما ضجه نزد،
زخم داشت ولي ناله اي نكرد،
نفس ميكشيد اما هم نفس نداشت،
مي خنديد اما غمش را كسي نمي فهميد
و شايد هم...