هیچکس تاحالا دوبار زندگی نکرده
،این یه بار فرصتو از دست نده
،امروز ممکنه آخرین فرصتت باشه
،پس سعی کن بهترین روزتو بسازی
،همه چیز توی دستای خودته ،
تو آینده رو میسازی به هیچکس جز خدا و دستات متکی نباش
فقط روزی دو بار به این نوشته نگاه کن
اون موقع س که...
شاید اشکال کار اینه چون بخشی از نژاد آریایی از دو قوم مادها و پارتها بوجود اومدن تمام مشکلات تو مملکت یا از طریق مادی حل میشه یا پارتی
:|
... Somos Novios
Somos novios
Pues los dos sentimos mutuo amor profundo
Y con eso
Ya ganamos lo mas grande de este mundo
Nos amamos, nos besamos
Como novios, nos deseamos
Y hasta a veces
Sin motivos, sin razon
Nos enojamos
It's impossible
To tell the sun to leave the sky
It's just impossible
It's impossible
Ask a baby not to cry, it's just impossible
Para hablarnos
Para darnos el mas dulce de los besos
Recordar de que color son los cerezos
Sin hacer mas comentarios
Somos novios
Nos amamos, nos besamos
Como novios, nos deseamos
Y hasta veces
Sin motivos, sin razon
Nos enojamos
Somos novios
Mantenemos un carino limpio y puro
Como novios
Procuramos el momento mas oscuro
Para hablarnos
Para darnos el mas dulce
De los besos
Recordar de que color
Son los cerezos
Sin hacer mas comentarios
Somos novios
Solo novios
Siempre novios
Somos novios
تمام تاریخ عبارت است از جنگ سربازانی که همدیگر را نمیشناسند
و با هم میجنگند، برای دو نفر که همدیگر را میشناسند و نمیجنگند...
این آهنگ معروفه هست که جیپسی کینگ خونده ، توش می گه :
آمامیو و فلان ، یک کلمه اش رو هم نمی فهمم چی می گه
اما به خدا راست میگه ، دنیا خیلی نامرده !
شازده کوچولو از گل پرسید :آدمها کجان؟
گل گفت :باد به اینور و انورشان میبرد!
این بی ریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده!
من را ببین!
نگاهم را بخوان...
می دانم!
به دلم افتاده...
من را ، از هر طرف
که بخوانی ام!
نامم بن بستیس، بر دیواری بلند
من ، سالهاست
دل بسته ام به طنابی،
که هروز لباس عشق، نم چشمانش
خیس میکند!
و بر حیات خانه ی ، حیاط زندگی اش پهن
می کند!
به فال نیک گیرم...
برایـم،
به دروغ
پایت را میکشی
وسط ، تمام بازی های کودکانه...
معـرکه میگیری
و چه کودکـانه، هربار
بیشتــر بـاور میکنـم ،
لباسهای خیست را،
من ته کوچه!
در انتظارت نشسته ام!
من اینو می دونستم
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته
بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که
بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر”
. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون
کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم
” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی
صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من
اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه
نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
دختر و پیرمرد
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
گاهی ارزش داره از همه چیزت بگذری
تا لبخند رو به لبای یکی هدیه کنی
گاهی میتونی با یه کار کوچیک همون لبخند رو بکاری رو لباش
گاهی مهم اینه که بخوای بخندونی
اون وقت خدا هم میخنده
گاهی از خودت بگذر ... فقط گاهی ...
موسیقی ابتدا وانتهای زبان است ، همانطور که : احساسات ابتدا وانتهای عقل است . افسانه آغاز و پایان تاریخ است و عشق شروع وختم شعر.
گلوک
تو در مورد دلتنگی واقعی چیزی نمیدونی چون این تنها زمانی اتفاق می افته،
که کسی رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی !
من او را دوست داشتم
آنا گاوالدا