آنقدر شفافيم
كه قاتلان درونمان پيداست
...
و درياي شهرمان
چنان خسته ست
كه عنكبوت
بر موج هايش تار مي بندد
كاش كسي اين مارها را عصا كند
و كاش آنكه استخوان هايم را مي ليسيد
شعرهايم را از بر نبود
زنبورها را مجبور كرده ايم
از گل هاي سمّي
عسل بياورند.
و گنجشكي كه سال ها
بر سيم برق نشسته
از شاخه ي درخت مي ترسد
با من بگو
چگونه بخندم
وقتي كه دور لب هايم را مين گذاري كرده اند
ما كاشفان كوچه هاي بن بستيم
حرف هاي خسته اي داريم
اين بار پيامبري بفرست
كه تنها گوش كند
برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .